قوله تعالى: «نحْن نقص علیْک نبأهمْ بالْحق إنهمْ فتْیة آمنوا بربهمْ» اینت شرف بزرگوار و کرامت تمام و نواخت بى نهایت که رب العالمین بر اصحاب کهف نهاد که ایشان را جوانمردان خواند گفت: «إنهمْ فتْیة» با ایشان همان کرامت کرد که با خلیل خویش ابراهیم (ع) که او را جوانمرد خواند: «قالوا سمعْنا فتى یذْکرهمْ یقال له إبْراهیم» و یوشع بن نون را گفت: «و إذْ قال موسى لفتاه» و یوسف صدیق را که گفت: «تراود فتاها». و سیرت و طریقت جوانمردان آنست که مصطفى (ص) با على (ع) گفت: یا على جوانمرد راست گوى بود، وفادار و امانت گزار و رحیم دل، درویش دار و پر عطا و مهمان نواز و نیکوکار و شرمگین.
و گفتهاند سرور همه جوانمردان یوسف صدیق بود علیه السلام که از برادران بوى رسید آنچ رسید از انواع بلیات، آن گه چون بر ایشان دست یافت گفت: «لا تثْریب علیْکم الْیوْم».
و در خبر است که رسول (ص) نشسته بود سائلى برخاست و سوال کرد، رسول (ص) روى سوى یاران کرد گفت: با وى جوانمردى کنید، على (ع) برخاست و رفت، چون باز آمد یک دینار داشت و پنج درم و یک قرص طعام، رسول (ص) گفت یا على این چه حالست؟ گفت یا رسول الله چون سائل سوال کرد، بر دلم بگذشت که او را قرصى دهم، باز در دلم آمد که پنج درم بوى دهم، باز بخاطرم بگذشت که یک دینار بوى دهم، اکنون روا نداشتم که آنچ بخاطرم فراز آمد و بر دلم بگذشت نکنم، رسول (ص) گفت: «لا فتى الا على» جوانمرد نیست مگر على.
... «و زدْناهمْ هدى» خلعتى که بناء آن بر کمال دولت محبت بود و درو بیان عنایت ازلى بود کم ازین نشاید که آن جوانمردان را گفته: «و زدْناهمْ هدى».
«و ربطْنا على قلوبهمْ» ایشان را بربطه عصمت ببستیم و بر بساط معرفت بداشتیم و بقید محبت استوار کردیم، در وادى عنایت ایشان را شمع رعایت افروختیم و در دبیرستان ازل، ادب صحبت آموختیم تا در عین قدس روان گشتند و در خلوت غار با راز حقیقت پرداختند، هر چیزى که عزتى دارد آن را در نقاب بسته دارند، در حجب عزت تا هر نامحرمى بدو ننگرد و دست هر متعنتى بدو نرسد، آن جوانمردان بر درگاه احدیت ارجمند بودند، بنور ایمان و صفاء توحید افروخته بودند و دیدههاى اهل آن روزگار برمص کفر و شرک آلوده بود، غیرت دین ایشان را در حجاب غار برد تا آن دیدههاى آلوده برمص کفر ایشان را نبیند.
فرمان آمد از جناب جبروت و درگاه عزت که: «فأْووا إلى الْکهْف» درین غار غیرت روید، در ظل عنایت، در کنف ولایت، در عالم حمایت، «ینْشرْ لکمْ ربکمْ منْ رحْمته» تا الله تعالى شما را در پرده عصمت نگه دارد و لباس رحمت بپوشاند، در کنف عزت جاى دهد. اى حبذا روزگار کسى که در راهى مىرود، ناگاه موکل این حدیث در آید و کمندى از طلب در گردن وى افکند و مىکشد که: «و ألْزمهمْ کلمة التقْوى» اگر خواهى و اگر نه، تو آن منى و من آن تو: کن لى کما لم تکن فاکون لک کما لم ازل.
«و ترى الشمْس إذا طلعتْ» کسى که انوار اسرار ازل بباطن وى روى نهد، انوار آفتاب صورت چه زهره آن دارد که شعاع خود بر وى افکند؟ یا سلطنت خود بر وى براند، این آفتاب صورت که هست استضائت خلق راست و آن انوار اسرار که هست معرفت حق راست، این نور صورتست و آن نور سریرت، این آفتاب جهان افروز و آن انوار دل افروز، این روشن دارنده جهان تا خلق بدو نگرند، و آن روشن دارنده دل دوستان تا حق بایشان نگرد، انوار اسرار آن جوانمردان در آن غار درخشى بیرون داد از بریق شعاع آن انوار اسرار، خورشید تابنده، دامن در خود چید که: «تتزاور عنْ کهْفهمْ ذات الْیمین» و کسى را که سینه وى محل انوار اسرار غیبى کنند، صفت وى اینست که رب العزه گفت در حق جوانمردان: «و تحْسبهمْ أیْقاظا و همْ رقود» چون ظواهر ایشان نگرى ایشان را بینى مشغول در میدان اعمال، چون سرایر ایشان نگرى ایشان را بینى فارغ در بستان لطف ذو الجلال، بظاهر در عمل، بباطن در نظاره لطف ازل، از «إیاک نعْبد» کمر مجاهدت بر میان بسته، و از «إیاک نسْتعین» تاج مشاهدت بر سر نهاده، در زیر قرطه تسلیم پوشیده، بر زبر دراعه عمل فرو کشیده، کردارى موافق امر، دیدارى موافق حکم.
پیرى را پرسیدند که ایمان بى عمل تمام نیست و اصحاب کهف را عمل نبود که چون در روش آمدند در حال بخفتند، پیر جواب داد که کدام عمل ازین بزرگوارتر که رب العزه ایشان را گفت: «إذْ قاموا». بر لسان اهل اشارت معنى آنست که از خود برخاستند، و حاصل اعمال بندگان بدان باز آید که از خود برخیزند، چون از خود برخاستند بحق رسیدند، آن گه واسطه از میان برخیزد، تصرف در ایشان خود کند، کار ایشان خود سازد چنانک جوانمردان را گفت: «و نقلبهمْ ذات الْیمین و ذات الشمال» اى نقلبهم بین حالتى الفناء و البقاء و الکشف و الاحتجاب و التجلی و الاستتار.
پیر طریقت چند کلمه گفته اشارت بمراتب این احوال و رموز این حقائق: الهى چند نهان باشى و چند پیدا؟ که دلم حیران گشت و جان شیدا، تا کى از استتار و تجلى، کى بود آن تجلى جاودانى؟ الهى چند خوانى و رانى؟
بگداختم در آرزوى روزى که در آن روز تو مانى، تا کى افکنى و برگیرى؟ این چه وعدست بدین درازى و بدین دیرى؟ سبحان الله ما را برین درگاه همه نیاز، روزى چه بود که قطرهاى از شادى بر دل ما ریزى؟! تا کى ما را مى آب و آتش بر هم آمیزى؟! اى بخت ما از دوست رستخیزى.
... «و کلْبهمْ باسط ذراعیْه» چون فرا راه بودند، آن سگ بر پى ایشان افتاد که شما مهمانان عزیزید و مهمان عزیز طفیلى بر تابد، آن سگ در موافقت گامکى چند برداشت، تا بقیامت مومنان در قرآن قصه وى میخوانند و او را جلوه میکنند که: «و کلْبهمْ باسط ذراعیْه بالْوصید»، پس چه گویى کسى که همه عمر خویش در صحبت اولیاء بسر آرد و در موافقت ایشان قدم باز پس ننهد، گویى در قیامت الله تعالى او را از ایشان جدا کند؟ کلا و لما، پاکست و بى عیب آن خداوندى که آن کند که خود خواهد. بلعام را که اسم اعظم دانست و از عرش تا ثرى بدید سگ خواند و از درگاه خود راند و با سگ اصحاب الکهف آن همه کرامت کند که با دوستان خود فرا راه خود دارد، بجهانیان مىنماید که قرب بنواخت ماست نه بعلت خدمت و بعد باهانت ماست نه بعلت معصیت، «لو اطلعْت علیْهمْ لولیْت منْهمْ فرارا» مطلع کسى را گویند که از زبر نگرد و مقام وى برتر بود، میگوید اى محمد اگر تو بایشان نگرستى ازیشان بگریختى و دل تو بهم بر شدى. اینجا محل اشکالست، چه! گویى: حال اصحاب الکهف بدان جاى بود که خاتم النبیین را که: نصرت بالرعب، عنوان نامه مجد و جلالت او بود ازیشان بیم بودى؟ کلا و حاشا، این خطاب با مصطفى (ص) است و مراد غیر او، و نظایر این بسیار است: «یا أیها النبی اتق الله لئنْ أشْرکْت لیحْبطن عملک» هذا و اشباهه. و روا باشد که گویى مراد ازین کلام نه تخویف مصطفى (ص) است بلکه تعظیم حالت ایشانست، و این در متعارف هست که گویند: فلان در بلائى بود که اگر تو بدیدى بیهوش گشتى، و ازین گفت تعظیم آن کار خواهند نه تحقیق این کلمت، و مثال این آنست که مصطفى (ص) گفت: «لا تفضلونی على اخى یونس بن متى»
و قال (ص) من قال انا خیر منه فقد کذب.
و خلاف نیست میان امت که مصطفى (ص) از یونس (ع) فاضلتر بود، لکن حکمت نبوت درین کلمه آن بود که حق تعالى در مصحف مجید در قصه یونس چیزها یاد کرد که بیم باشد که بندگان باو گمان بد برند، چنانک گفت: «و ذا النون إذْ ذهب مغاضبا» رسول (ص) گفت نباید که چون امت من این آیت بشنوند گمان بد برند و بوى بچشم حقارت نگرند و آن بدگمانى دین ایشان را زیان دارد. هر چند که مصطفى (ص) فاضلتر بود از وى و از همه پیغامبران گفت: «لا تفضلونى» مرا بر یونس فضل منهید، نه مراد تحقیق بود بلکه مراد تعظیم یونس بود تا همگنان بوى بچشم تعظیم نگرند نه بدیده تحقیر.
همچنین حق تعالى خواست تا اولیاء خود را بزرگ گرداند تا خلق بچشم تعظیم بایشان نگرند با پیغامبر خود این خطاب کرد که: «لو اطلعْت علیْهمْ لولیْت منْهمْ فرارا» تا خلق بدیده تعظیم بایشان نگرند و دین ایشان را زیان ندارد.
علماء طریقت و خداوندان معرفت گفتهاند که بناء کار تصوف بر روش و سیرت اصحاب الکهف نهادهاند و نیک ماند آداب طریقت و حلیت اینان باحوال و سیرت ایشان، از تحقیق قصد و تجرید ارادت و همت و عزلت از خلق و اسقاط علاقت و اخلاص در دعوت و انابت، از خود بیزار و از عالم آزاد و بحق شاد، از تحکم خویش و پسند خویش باز رسته و دست نیاز ببر الله تعالى زده، گهى از صولت هیبت سوزان و گدازان، گهى در نسیم انس شادان و نازان.
و گفتهاند رب العالمین با اصحاب کهف آن کرد که مادر مهربان با فرزند کند: اول او را گهواره سازد، پس بخواباند، پس بجنباند، آن گه مگس براند. آن گه شیر دهد تا بیارامد: الله تعالى با ایشان همان کرد، اول کار ایشان بساخت غار بر ایشان چون مهد کرد: «و یهیئْ لکمْ منْ أمْرکمْ مرفقا»، پس بخوابانید: «فضربْنا على آذانهمْ فی الْکهْف»، آن گه بجنبانید: «و نقلبهمْ ذات الْیمین و ذات الشمال»، آن گه رنج آفتاب از ایشان باز داشت: «و ترى الشمْس إذا طلعتْ تتزاور عنْ کهْفهمْ ذات الْیمین»، آن گه ایشان را شربت رحمت فرستاد تا آرام گرفتند: «ینْشرْ لکمْ ربکمْ منْ رحْمته».
قوله: «فابْعثوا أحدکمْ بورقکمْ هذه إلى الْمدینة فلْینْظرْ أیها أزْکى طعاما» فیه اشارتان: احدیهما ان المأخوذ على العبد المومن و ان بلغ الغایة القصوى فى الحقیقة ان یحفظ احکام الشریعة لان کل حقیقة لا یشهد لها ظاهر الشریعة فهى مکر الشیطان و غروره و الاصل فى ذلک ان الفتیة بعثوا احدهم لیشترى لهم طعاما و أمروه بالبحث و الفحص عن وجهه کى لا تحمله الغفلة على الوقوع فى محظور، و الأخرى ما قاله یوسف بن الحسین لبعض اصحابه اذا حملت الى الفقراء او الى اهل المعرفة شیئا او اشتریت لهم طعاما فلیکن اطیب شىء و الطفه فان الذى بلغ المعرفة لا یوافقه الا کل لطیف و لا یستأنس الا بکل ملیح. و الاصل فیه قوله تعالى: «فلْینْظرْ أیها أزْکى طعاما»، قال و اذا اشتریت للزهاد و العباد فاشتر کل ما تجده فانهم بعد فى تذلیل انفسهم و منعها من الشهوات.